داستان ضحاك ماردوش و فريدون

تبلیغات

موضوعات

نویسندگان

پشتيباني آنلاين

    پشتيباني آنلاين

درباره ما

    یادداشت کن لذت ببر
    به وبلاگ من خوش آمدید امیدوارم مطالبی که در وبلاگ براتون گذاشتم مورد استفاده تان قرار بگیرد و خوشتان بیاید اگر هم از مطالب خوشتان امد یا دوست نداشتید حتما در قسمت نظرات بنویسید خوشحال میشم نظرات شما عزیزان را بدانم.این وبلاگ در تاریخ اذر ماه 1393 شروع به کار کرده برای شما دوستان عزیز.......... امیدوارم روز خوبی داشته باشید در وبلاگ بنده .

امکانات جانبی



ورود کاربران

    نام کاربری
    رمز عبور

    » رمز عبور را فراموش کردم ؟

عضويت سريع

    نام کاربری
    رمز عبور
    تکرار رمز
    ایمیل
    کد تصویری

آمار

    آمار مطالب آمار مطالب
    کل مطالب کل مطالب : 3467
    کل نظرات کل نظرات : 40
    آمار کاربران آمار کاربران
    افراد آنلاین افراد آنلاین : 1
    تعداد اعضا تعداد اعضا : 18

    آمار بازدیدآمار بازدید
    بازدید امروز بازدید امروز : 1471
    بازدید دیروز بازدید دیروز : 3090
    ورودی امروز گوگل ورودی امروز گوگل : 147
    ورودی گوگل دیروز ورودی گوگل دیروز : 309
    آي پي امروز آي پي امروز : 490
    آي پي ديروز آي پي ديروز : 1030
    بازدید هفته بازدید هفته : 7534
    بازدید ماه بازدید ماه : 9074
    بازدید سال بازدید سال : 80158
    بازدید کلی بازدید کلی : 267553

    اطلاعات شما اطلاعات شما
    آی پی آی پی : 3.142.131.51
    مرورگر مرورگر :
    سیستم عامل سیستم عامل :
    تاریخ امروز امروز :

چت باکس


    نام :
    وب :
    پیام :
    2+2=:
    (Refresh)

پربازدید

تصادفی

تبادل لینک

    تبادل لینک هوشمند

    برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان یادداشت کن لذت ببر و آدرس yaddashtkon.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






خبرنامه

    براي اطلاع از آپيدت شدن سایت در خبرنامه سایت عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



آخرین نطرات

داستان ضحاك ماردوش و فريدون

ضحاك ماردوش و فريدون


بعد از پادشاهي طهمورث، فرزندش جمشيد به تخت نشست .او با قبول دو منصب پادشاهي و موبدي مسئوليتي جديد براي خودش مي پذيرد . زيرا كه پيش از او پادشاهان وظيفه حفظ امنيت را بر عهده داشتند و هدايت خلق وظيفه موبدان بود .

اولين كار او فراهم آوردن سلاح بود و از آهن سلاح و زره و كلاهخود ساخت كه اينكار پنجاه سال بطول انجاميد و بعد به اختراع و ترويج صنعت نساجي مي پردازد و هنر بافتن و پوشيدن لباس رواج مي يابد . و وقتي امنيت در جامعه برقرار شد و مردم لباس بر تن كردند به فكر تقسيم بندي

طبقات اجتماعي مي افتد .

 

 


تاریخ ارسال پست: پنج شنبه 28 بهمن 1395 ساعت: 10:9
می پسندم نمی پسندم

صداي سگ

صداي سگ



در روزگاران قديم ، مرد عطاري زندگي مي كرد كه ناگهان كارش كساد شد ، از اين و آن قرض كرد ،‌ ولي كارش پيش نرفت . روزي در خانه نشسته بود و فكرد مي كرد كه طلبكاران در زدند ، همه از دست مرد شاكي بودند . يكي مي گفت : ” طلب ما را كي پس مي دهي “ . ديگري مي گفت :‌” ما هم زن و بچه داريم “‌ يكي گفت : كاري نكن كه از تو شكايت كنيم . در اين ميان يكي از طلبكاران ساكت بود .


تاریخ ارسال پست: پنج شنبه 28 بهمن 1395 ساعت: 10:4
می پسندم نمی پسندم

داستان سيمرغ و زال

سيمرغ و زال


سام نريمان، امير زابل و از پهلوانان سر آمد ايران زمين بود وليكن فرزندي نداشت .

سالها گذشت و خداوند به وي فرزندي داد . كودكي سفيد و سرخ و زيبا رو وليكن با موهاي سفيد همچون موهاي پيرمردان .

كسي جرات نمي كرد كه اين خبر را به سام برساند ، تا اينكه دايه كودك كه زني شيردل بود به نزد سام رفت و گفت : اين روز بر سام فرخنده باشد كه آنچه از خداوند  مي خواستي به تو عطا كرد . بيا و فرزندت را ببين كه تمامي اندام او زيبا است و هيچ زشتي در او نخواهي ديد ، تنها همانند آهو موي سفيد دارد . اي پهلوان بخت تو اينگونه بود و نبايد دلرا غمگين كني .

 


تاریخ ارسال پست: پنج شنبه 28 بهمن 1395 ساعت: 10:0
می پسندم نمی پسندم

داستان سه راهزن و صندوقچه

سه راهزن و صندوقچه

 


در قديم فاصله شهرها از هم دور بود و مسافرت از شهري به شهر ديگر ، روزها و ماهها طول مي كشيد .

 

در آن روزها مسافرت كردن همراه با خطر بود . خطر گمشدن ، گرسنگي و تشنگي ، و دزداني كه در كمين مسافران بودند .

 


تاریخ ارسال پست: پنج شنبه 28 بهمن 1395 ساعت: 9:57
می پسندم نمی پسندم

داستان سنگ قيمتي

سنگ قيمتي


 مرد ثروتمندي از تمامي لذتهاي زندگي بهره مند بود. او اموال زيادي داشت . چندين ملك در شهرهاي مختلف، ماشين هاي رنگ و وارنگ و كلي وسايل گران قيمتي و ارزشمند داشت.

بعد از اينكه پير شد، روزي فكر كرد كه نگاهداري اين همه املاك در جاهاي مختلف براي او سخت شده است و بهتر است همه مال و اموال خود را بفروشد و با پولش  الماسي بخرد تا همه ي پول و ثروتش هميشه در كنارش باشد. 

او هر چه داشت فروخت و با پولش الماسي بزرگ خريد . مرد فكر كرد كه الماسش را در جايي پنهان كند . او چاله اي در كنار درخت پشت حياط كند و الماسش را آنجا پنهان كرد . او فكر كرد كه هيچ كس آنرا در اين مكان پيدا نمي كند .

 

 


تاریخ ارسال پست: پنج شنبه 28 بهمن 1395 ساعت: 9:53
می پسندم نمی پسندم

دستان سرباز

سرباز

داستاني را كه مي خواهم برايتان نقل كنم درباره ي سربازي است كه پس از جنگ مي خواست به خانه ي خود بازگردد.

سرباز قبل از اين كه به خانه برسد، از شهرش با پدر و مادرش تماس گرفت و گفت: «پدر و مادر عزيزم، جنگ تمام شده و من مي خواهم به خانه بازگردم، ولي خواهشي از شما دارم. رفيقي دارم كه مي خواهم او را با خود به خانه بياورم.»


تاریخ ارسال پست: پنج شنبه 28 بهمن 1395 ساعت: 9:50
می پسندم نمی پسندم

دستان روز برفي

 

روز برف

 

در آن كوه بزرگ خانه كوچك مك بامبل قرار داشت. او به تنهايي در خانه ي خيلي كوچكي در ميانه راه بالائي كوه بن مكديو در اسكاتلند زندگي مي كرد. خانه كوچك او بيرون از جنگل كاج ساخته شده بود و  او مي توانست هر چه را كه لازم دارد از جنگل يا هر قسمتي از كوه بدست آورد . او قد بلندي نداشت ولي خيلي پير و عاقل بود. او ريش نارنجي رنگ بلندي داشت  و يك كلاه خيلي بامزه و دامن اسكاتلندي را حتي در زمستان مي پوشيد . با اينكه تنها زندگي مي كرد هنوز هم دوستان زيادي داشت. همه حيوانات  و پرندگان دوستانش بودند . او تقريبا براي همه آنها اسمي گذاشته بو


تاریخ ارسال پست: پنج شنبه 28 بهمن 1395 ساعت: 9:48
می پسندم نمی پسندم

داستان راز شكست ناپذيري

راز شكست ناپذيري


پيرمرد احساس ميكرد كه ديگر روزهاي آخر عمرش رسيده است و به زودي از اين دنيا رخت برخواهد بست .

روزي دو پسر جوانش را نزد خود فرا خواند . به آنها گفت : ديگر زمان مرگ فرارسيده است وليكن بايد يكي از مهمترين تجربه هاي زندگيم را به شما بگويم .

بعد دستور داد چند تركه از شاخه هاي درخت براي او بياورند .

بعد به هركدام از پسرانش يك تركه داد و از آنها خواست تا آن را بشكنند .

 


تاریخ ارسال پست: پنج شنبه 28 بهمن 1395 ساعت: 9:47
می پسندم نمی پسندم

داستان رابين هود

رابين هود درحدود هفتصد سال قبل ودر عهد پادشاهي ريچارد اول در انگلستان زندگي مي كرد .در آن زمان بيشتر سرزمين انگلستان پوشيده از جنگلهاي وسيعي بود كه در آنها آهوان و ساير حيوانات وحشي زندگي مي كردند.

 

رابين هود در حاشيه يكي از همين جنگلها به نام جنگل شروود به دنيا آمد.او از دوران كودكي علاقه زيادي به ورزشها وبازيهاي صحرايي و مردانه آن زمان داشت ودر آن بازيها ومخصوصا در تيراندازي خبره شده بود.مهارت او در تير اندازي آنقدر زياد بود كه هيچ تير اندازي توانايي رقابت با او رانداشت وهميشه جوايز مسابقه هاي تيراندازي را از آن خود مي كرد .علاوه بر اين ,باهوش وبشاش بود وبه آوازخواني وبذله گويي عشق مي ورزيد .به همين علت تمام آشنايان اورا دوست داشتند.


تاریخ ارسال پست: پنج شنبه 28 بهمن 1395 ساعت: 9:44
می پسندم نمی پسندم

خيال خام

خيال خام

         

 

 

در شهري مرد فقيري زندگي مي كرد . وقتي از دنيا رفت به پسرش كمي پول به ارث رسيد . پسر تصميم گرفت كه با همين پول اندك شغلي براي خودش دست و پا كند . او با اين پول تعدادي شيشه خريد و آنرا درون سيني گذاشت و به بازار برد تا بفروشد .

 

در گوشه اي از بازار سيني اش را گذاشت و كنار آن نشست .

 

 با خود گفت : ‌اين شيشه ها را به دويست درم مي فروشم و با پول آن دوباره شيشه مي خرم و آنها را هم به همين طريق مي فروشم . كم كم پولدار مي شوم . با پولي كه بدست مي آورم ،‌ خانه اي بزرگ و مجلل مي خرم ، فرشهاي گرانبها مي خرم ، غلامان و كنيزان بسياري مي خرم ، لباس فاخر مي پوشم . مهمانيهاي مجلل و بزرگ مي دهم و تمام بزرگان شهر را دعوت مي كنم . كم كم مشهور مي شوم .

 


تاریخ ارسال پست: چهار شنبه 20 بهمن 1395 ساعت: 18:2
می پسندم نمی پسندم

خرس شكار نشده

خرس شكار نشده

           

 

دو شكارچي به نام آلفرد و اگوست ، از نزديك جنگلي مي گذشتند تا به منزلگاهي رسيدند

 

نمودند بر يك رباطي ورود

 

كه بر جنگل خرس نزديك بود

           

 

آن منزلگاه نزديك جنگلي بود كه خرس بزرگي در آن زندگي مي كرد . شكارچيان ديدند كه همه مردم از هيكل بزرگ خرس و پوست با ارزش آن صحبت مي كنند . كه تا حالا هيچ شكارچي موفق به صيد آن نشده است

 


تاریخ ارسال پست: چهار شنبه 20 بهمن 1395 ساعت: 18:0
می پسندم نمی پسندم

پيش گوئي حوادث

پيش گوئي حوادث

           

 

           

 

خواجه نصيرالدين طوسي در صدد بود تا بتواند رصدخانه اي را ايجاد كند . او از خان مغول درخواست كمك كرد وليكن هلاكوخان قبول نمي كرد .

 

روزي كه دوباره بحث در اين موضوع در گرفت هلاكوخان به خواجه گفت : چرا بايد اين همه پول صرف كار بي ارزشي مثل رصدخانه شود . مگر پيشگوئيهاي نجومي به چه درد مي خورد و آيا مي توان از وقوع حوادث جلوگيري كرد ؟

 

خواجه نصيرالدين گفت : حرف شما صحيح است با پيگويي حوادث نمي توان نقشي در وقوع يا عدم وقوع يك حادثه داشت .

           

 

خان گفت : حال كه بي تاثير است پس چرا اين همه پول خرج اين كار كنيم .

 


تاریخ ارسال پست: چهار شنبه 20 بهمن 1395 ساعت: 17:59
می پسندم نمی پسندم

چوب زدن بر آب

چوب زدن بر آب



 

روزي شيوانا از راهي مي گذشت. جواني را ديد كه تكه اي چوب در دست گرفته و با آن بر سطح آب جويبار مي كوبد. شيوانا كنار جوان نشست و از او پرسيد: «چرا اين چنين مكدر و گرفته با چوب بر سطح آب مي كوبي!

جوان آهي كشيد و گفت: «من ذوق شعر دارم و هر زمان كه بيكار مي شوم شعر مي سرايم. اما امروز در مدرسه همه مرا به خاطر شعر گفتن مسخره كردند و مدير مدرسه به من گفت كه چوب زدن بر سطح آب بهتر از شعر گفتن است. من هم براي اين كه كار بهتري انجام دهم دارم بر سطح آب مي كوبم!»

شيوانا تبسمي كرد و دستي بر شانه جوان كشيد و سپس به سوي درخت بالاي سرش خيره شد و پرنده اي آواز خوان را نشان جوان داد و گفت: «پرنده براي من و تو و يا درخت و جويبار آواز نمي خواند. او آواز مي خواند فقط براي اين كه آوازش مي آيد. شاعر واقعي هم كسي نيست كه براي ديگران و جلب رضايت آن ها شعر بخواند يا نخواند!» جوان دست از اين كار بيهوده برداشت و مدتي به چشمان شيوانا خيره شد و آن گاه انگار چيزي دريافته باشد چوب را دوباره بر سطح آب زد و شعري با مضمون زيبايي چوب زدن بر آب سرود!!

 


تاریخ ارسال پست: چهار شنبه 20 بهمن 1395 ساعت: 17:58
می پسندم نمی پسندم

پند مادر

پند مادر

 

 

   دهقاني با زن و تنها پسرش در روستايي زندگي مي كرد. خدا آنها را از مال دنيا بي نياز كرده بود . مرد دهقان هميشه پسرش را نصيحت مي كرد تا در انتخاب دوست دقت فراوان كند و افراد مناسبي را براي دوستي برگزيند

 

سالها گذشت تا اينكه پدر از دنيا رفت. تمام اموال و املاكش به پسرش   رسيد .

 

 پسر كم كم نصيحتهاي پدر را فراموش كرد و شروع به ولخرجي كرد، و در انتخاب دوستان بي دقت شد . هر هفته مهماني مي داد و خوش مي گذراند . روزها مي گذشت و پسر براي تامين هزينه هاي خود هر بار تكه اي از زمينهاي پدرش را مي فروخت .


تاریخ ارسال پست: چهار شنبه 20 بهمن 1395 ساعت: 17:55
می پسندم نمی پسندم

انتخاب قاضي

انتخاب قاضي

 

 

           

 

در روزگار قديم ، قاضي شهر تصميم گرفت كه جانشين خودش را انتخاب كند . اين موضوع را با چهار شاگرد در ميان گذاشت و گفت : آماده باشيد تا فردا بعد از جلسه دادگاه امتحاني از شما بگيرم .

 

 فردا صبح شاگردان در در جلسه حاضر شدند ، بعد از اينكه قاضي به شكايات رسيدگي كرد و دادگاه خلوت شد ، قاضي به شاگردان خود گفت : براي امتحان آماده باشيد . مسئله اين است :

 


تاریخ ارسال پست: چهار شنبه 20 بهمن 1395 ساعت: 17:53
می پسندم نمی پسندم

اسفنديار


اسفنديار


اسفنديار پهلواني بزرگ و پسر شاه گشتاسب بود و مادرش كتايون فرزند قيصر روم بود .سه فرزند پسر داشت كه بهمن از همه بزرگتر بود .

اسفنديار خسته وليكن پيروز از جنگ با ارجاسب برمي گشت . او دو خواهر خود را از چنگ اسارات ارجاسب نجات داده بود .

 او ميدانست كه دوران سختي بسر رسيده و تمام دشمنان ايران سركوب شدند و حالا بيايستي پدرش به پيمانش وفا مي كرد و تخت شاهي را دست او ميسپارد و ديگر هيچ دليل و بهانه اي وجود نداشت تا از اين كار خودداري كند .

 


تاریخ ارسال پست: چهار شنبه 20 بهمن 1395 ساعت: 17:47
می پسندم نمی پسندم

ابا برقي و خانه هاي ايراني

ابا برقي و خانه هاي ايراني 

                                 

 

يكي از روزهاي گرم تابستان  همه در خانه بودند . ناهارشان را خورده بودند .

 

در اين هواي  خيلي گرم در يك اتاق خنك يك چرت خيلي مي توانست لذت بخش باشد . ولي تازه خوابشان برد كه برق قطع شد .

 

ديگه خوابيدن خيلي سخت بود . با اين گرما كه نمي شد خوابيد . چون در يك مدت كوتاه كم كم خنكي اتاق تبديل به يك گرماي طاقت فرسا مي شد .

 

دختر كوچولو پيش خودش فكر كرد كه مردم  قبل از اختراع برق و توليد اين كولرهاي خنك كننده چكار مي كردند .


تاریخ ارسال پست: چهار شنبه 20 بهمن 1395 ساعت: 17:46
می پسندم نمی پسندم

ليست صفحات

تعداد صفحات : 1
صفحه قبل 1 صفحه بعد